کارل مارکس که بود؟
کارل مارکس (۱۸۱۸–۱۸۸۳) یکی از تأثیرگذارترین متفکران در تاریخ اندیشه سیاسی و اجتماعی بود. او فیلسوف، اقتصاددان و نظریهپرداز انقلابی آلمانی بود که نظریاتش پایهگذار مارکسیسم شد. مارکس با همکاری فریدریش انگلس کتاب مانیفست کمونیست را نوشت که در آن به تحلیل مبارزه طبقاتی و ضرورت سرنگونی نظام سرمایهداری پرداخت. مهمترین اثر او، سرمایه (Das Kapital)، به بررسی ساختار اقتصادی و نحوه استثمار طبقه کارگر توسط نظام سرمایهداری میپردازد.
مارکس معتقد بود که بیگانگی یکی از پیامدهای اساسی سرمایهداری است. او استدلال میکرد که در این نظام، کارگران از محصول کار خود، فرآیند تولید، دیگران و حتی ذات انسانی خود جدا میشوند. همچنین، مارکس مذهب را نوعی توهم اجتماعی میدانست که باعث میشود طبقه کارگر شرایط استثمار خود را بپذیرد. او با جمله معروف «دین افیون تودههاست» نشان داد که مذهب نوعی آرامبخش برای تحمل سختیهای زندگی تحت ستم طبقاتی است.
از نگاه مارکس، تاریخ بشر با مبارزه طبقاتی شکل گرفته و سرمایهداری نیز تنها یک مرحله از تکامل تاریخی است که در نهایت به کمونیسم ختم خواهد شد. او باور داشت که با سرنگونی نظام سرمایهداری، جامعهای بدون طبقات، استثمار و بیگانگی شکل خواهد گرفت. اندیشههای مارکس در قرن بیستم الهامبخش بسیاری از انقلابها و جنبشهای سوسیالیستی شد و همچنان در مطالعات سیاسی و اقتصادی مورد بحث قرار میگیرد.

کارل مارکس و مذهب و کار : نقد بیگانگی دینی
اندیشههای مارکس درباره بیگانگی تحت تأثیر نوشتههای لودویگ فویرباخ (۱۸۰۴–۱۸۷۲) بود، بهویژه کتاب “ماهیت مسیحیت“ (۱۸۴۱). در اثر “مقدمهای بر نقد فلسفه حق هگل“ (۱۸۴۳)، مارکس جمله معروف خود را بیان میکند که دین افیون تودههاست، یعنی نوعی مسکن توهمآفرین که دردهای اجتماعی را میپوشاند.
مارکس مانند فویرباخ باور داشت که انسان خدا را در تصویر خود خلق کرده است، نه برعکس. اما او استدلال میکند که فویرباخ نتوانسته ریشههای بیگانگی دینی را دریابد و فقط آن را خطایی فکری میداند که با استدلال منطقی قابل اصلاح است. درحالیکه مارکس بر این باور بود که دین واکنشی به بیگانگی در زندگی مادی است و تنها زمانی از بین میرود که شرایط مادی زندگی انسانها آزاد شود.
مارکس دو عامل اصلی را در ایجاد دین دخیل میداند: کار بیگانهشده و نیاز به پذیرش هویت جمعی. انسانها در یک شبکه اجتماعی و اقتصادی گسترده به هم وابستهاند، اما این ارتباط در زندگی روزمره کمتر احساس میشود. ابتدا دین این نیاز را بهطور کاذب تأمین میکند و توهم برابری را در برابر خدا ایجاد میکند. پس از اصلاحات دینی که باعث پراکندگی مذهبی شد، دولت مدرن نقش دین را در ایجاد این توهم جامعه برابر بر عهده گرفت. اما از نگاه مارکس، هم دین و هم دولت سیاسی در نهایت با شکلگیری جامعهای واقعی از نظر اقتصادی و اجتماعی برابر از بین خواهند رفت.
کارل مارکس و مذهب و کار : بیگانگی در کار و دین
اگرچه مارکس از ایده بیگانگی دینی الهام گرفت، اما تمرکز اصلی او بر بیگانگی در کار بود. در دستنوشتههای ۱۸۴۴، او چهار بُعد از بیگانگی کار را در سرمایهداری مشخص میکند:
- جدایی کارگر از محصول کار خود : کارگران محصولاتی تولید میکنند که مالکیت یا کنترلی بر آنها ندارند و این محصولات در نهایت بر آنها سلطه پیدا میکنند. این مسئله با مفهوم بتوارگی کالاها مرتبط است، جایی که آفریدههای انسانی از کنترل او خارج شده و به نیرویی سرکوبگر تبدیل میشوند.
- جدایی کارگر از فعالیت تولیدی خود : نیروی کار به شکلی تحمیلی و فرسایشی از نظر ذهنی و جسمی انجام میشود، بدون خلاقیت و آزادی.
- جدایی کارگران از یکدیگر : روابط اقتصادی در سرمایهداری انسانها را طوری اجتماعی میکند که دیگران را صرفاً ابزاری برای منافع خود ببینند.
- جدایی کارگر از ذات انسانی خود : ظرفیتهای انسانی مانند زندگی جمعی، کار خلاقانه و آگاهانه توسط روابط سرمایهداری سرکوب میشوند.
مارکس تأکید میکند که بیگانگی کار لزوماً به معنای دستمزد پایین، ساعات طولانی یا شرایط ناامن کاری نیست؛ بلکه حتی در مشاغل پردرآمد و با ثبات نیز کارگران همچنان از فرآیند تولید و ذات انسانی خود جدا میمانند.
کارل مارکس و مذهب و کار : کار، بیگانگی و تحقق خود
مارکس باور داشت که کار میتواند خلاقانه و رضایتبخش باشد و آن را شرّی ضروری نمیدانست. او برخلاف دیدگاهی که کار را ذاتاً سخت و ناخوشایند میداند، معتقد بود که در یک نظام اجتماعی متفاوت، کار میتواند شکلی از تحقق خود باشد. از این رو، مارکس به شدت از نظام سرمایهداری انتقاد میکرد، زیرا کارگران را به انسانهایی از خودبیگانه و غیرانسانیشده تبدیل میکند.
بیگانگی، جداییهای ناسالمی را ایجاد میکند که از نظر مارکس، برخلاف شرایط طبیعی شکوفایی انسانی هستند. او تحقق خود را در رشد و بروز ظرفیتهای انسانی تعریف میکرد و معتقد بود که کار در سرمایهداری از این شکوفایی جلوگیری میکند. چهار نوع جدایی در بیگانگی کار، همگی در جدایی کارگر از ذات انسانی خود ریشه دارند؛ زیرا این جدایی، سه نوع دیگر (جدایی از محصول، فعالیت تولیدی و دیگران) را به پدیدههایی ناسالم و غیرانسانی تبدیل میکند.
مارکس معتقد بود که اگر ماهیت انسان را موجودی خودخواه و منزوی بدانیم، شاید سرمایهداری چندان بیگانهساز به نظر نرسد. اما از دیدگاه او، انسان ذاتاً اجتماعی و خلاق است و سرمایهداری با تحمیل کار ناآگاهانه و غیرفکری، این ماهیت را سرکوب میکند.
منابع
- دایرهالمعارف فلسفه استنفورد، کارل مارکس 🔗















